مامان!!
امروز ٢٦ ماهه شدیم ٢٦ ماهه اومدیم پیش مامانمون
اما امشب نمیدونیم مامان مون چرا اینجوری بهم ریخت ؟یکسری برگه ها رو نگاه میکرد و بعد زل زد به یکیشون و بغض کرد رفتیم تا ببینیم چیه اما مامان دعوامون کرد ما هم اصرار نکردیم و رفتیم پی بازیمون!
اما مامان رفت تو اتاقش گوشه تخت همون جایی که هر وقت از کسی یا چیزی دلگیره میشه پناهگاه خستگی هاش!دفتر چه ای و رو اورده بود و توش تند تند چیزی مینوشت و بعد دونه های اشکشو پاک میکرد برگای دفترش کثیف نشه
(نازنین زهرا):رفتم کنار مامان دراز کشیدم باد خنکی از پنجره به داخل میوزید بلند گفتم اخیش
هر وقت من یا داداشی اینو میگیم مامان مارو غرق ماچ میکنه اما امشب..............
مامانیمون باز غصه دار شده..خواستم خودکارشو بگیرم اما نذاشت میدونین چی نوشته بود چند خطی که تونستم بخونم:
دروغت را پس کدامین ابرها نوشته بودی که با وزیدن یک باد اینگونه نمایان شود؟امشب نه خیلی شب های پیش و در اون روز لعنتی دلم رو از هر چه مهرت بود شستم و در پشت اون توری پاره, رفتنت را با بغض به نظاره نشستم!!نگاه خسته ام رو دیدی و خم به ابرو نیاوردی .. وقتی امدی فریادم بود که از بن استخوانم به اسمان ها کشیده میشد نمی بخشمت
از ان روز هرگز نبخشیدمت !!!!
قلب شکسته ام را بند به عشق خدایم زدم و عهد بستم دیگر فریب نا مردان را نخورم !