دلتنگی مامان

همیشه جمعه ها مامان غمگین میشه دلش میگیره و گریه میکنه اون میگه از وقتی کوچولو بوده جمعه ها رو دوست نداشته اما نمیدونسته چرا؟

اون روزی که ما دو تا اومدیم به این دنیا غروب جمعه بود یه روزی که مامان اصلا منتظر ما نبود هنوز خیلی مونده بود تا تاریخی که دکترمون زده بود.

مامان تو خونه تهنا بود از صبح تا غروب

یادمه از صبح که تهنا شد یه کم اشک ریخت ما دو تا هم کلی غمگین شدیم به خدا گفتیم دلمون براش میسوزه ببین چقدر غمگینه اجازه میدی یکم زودتر بریم پیشش

اما دیدیم کم کم اروم شد میدونین چرا؟چون خدا رفت تو قلب مامانی

میپرسین چه جوری؟

اون شروع کرد به خوندن قران این جوری با خدا حرف میزد و اروم میشد ما دو تا هم گوش میدادیم سوره واقعه بود اون روز سیزده بار واقعه رو خوند.میگن خیلی حاجت میده مامان هم گرفت حاجتشو!

کم کم دیگه صدای مامان رو نمیشنیدیم اون از خستگی خوابش برده بود .ما دو تا هم گرفتیم خوابیدیم  که یهو صدای گریه مامان رو شنیدیم بیدار که شدیم خدا گفت برید پیش مامانتون با اینکه زوده اما من همراهتونم.

نمیدونستیم مامان اصلا از دیدنمون تو اون روز شاد نمیشه فگر میکردیم برای یه منتظر اصلا فرقی نمیکنه کی و کجا اما مامان تا فهمید ما داریم میاییم خیلی نگران شدو زار زار گریه میکرد.

نمیدونم نگاهش دنبال کی بود امیدش به دستای کی بود اما لبخند خدارو تو لبای خانم دکترمون دید وقتی با چشای خیسش پرسید خانم دکتر بچه هام زنده میمونن؟اونم با ارامی لبخند زد و گفت :انشا الله

ما از وجود مامان اومدیم وشدیم وجودش شدیم تمام هستی و دنیای مامان

ما معجزه خدا بودیم و هدیه حضرت علی و خانم فاطمه زهرا اینو مامانمون بهمون میگه که حتی یک ثانیه نرفتیم زیر دستگاه و یکراست اغوش گرم مامان بود که ما رو در بر گرفت!

مامان خیلی سختی برامون کشیده خیلیییییییییییییی شاید به همین دلیله که صبحا وقتی میخواد پوشکمون رو عوض کنه اول پاهامونو جفت میکنه میبوسه بعد میزاره رو چشاش  !